نشسته ام و حسم درون ذهنم نمى رود تا ذهنم دستور نوشتنش را بتواند صادر کند. حسم تا گلو میآید اما برمى گردد. گویا در گلو اجازه ى بالاتر آمدن نمیابد. آن نقطه در گلو نامش چیست؟ همان نقطه اى که از درون گلو تقاطعى دارد با دهان.

چرا راحت نمى توانم باشم؟ چرا وقتى دیگران هستند نمى توانم میوه بخورم؟ چرا حس مى کنم دارد نگاه مى کند در حالیکه نگاه نمى کند؟ حس مى کنم گوشه چشمى دارد یا شاید چون بعدها ذهنش به این موضوع فکر خواهد کرد ، من نیز به این موضوع فکر مى کنم. از چشمانش مى فهمم. در پس چشمانش نگاهى ست که مى گوید به چیزهایى فکر مى کند که نمى گوید. به لباسم؟ مرتبم. به زیپ شلوارم؟ بسته است. به نحوه غذا خوردنم؟ مرتبم. نمیتوانم راحت غذا بخورم. فشارى در ناحیه گوارشم حس میکنم که نمیگذارد معده و روده آسوده باشند؛ آسوده بخورند، آسوده کار کنند، آسوده دفع کنند. خداحافظى مى کنم و بیرون مى آیم. چقدر هوا خوب است، نفس مى کشم، نفسى از اعماقم، هواى خنک مردانه اى به درونم نفوذ مى کند و همه گرفتگیها را مى گشاید. با بازدم عمیقم سرم را بالا میگیرم و آه درختان سر به فلک کشیده با پس زمینه اى سیاه.

 

پانوشت: این عکس اغلب اوقات روى صفحه گوشى من ست، مثل همین الان.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نگاره ی برف فروشگاه انلاین لاکی عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست بلاگ آزمایشی موویستان|برترین مرجع دانلود فیلم های جدید