دیشب خوابشو دیدم

خیلى عجیب بود 

چون کمتر خواب کشدار ازش میبینم یا حداقل یادم نمیمونه

اول با دوستم رفته بودیم کوه بعدش باهاش رفتم یه خونه بیمارستان بعد حس کردم سرماخوردم و رفتم داروخونه قرص بگیرم یه کردم آردن داد گفت درمان این مدل سرماخوردگى با اینه بزن به پوستت اومدم بیرون داشتن همه جا شلیک میکردن و مردم رو میکردن توى ون نمیدونم چطورى در رفتم یادم نیست تا اینکه رفتم یه کافه اى اونجا بود با یه دخترى که سرش رو گذاشته بود روى شونه هاش شبیه سحر بود یکى دیگه هم بود ولى روبه روش نشسته بود و پشتش به ما بود نگاش میکردم هرازگاهى به نظر شاد میومد میخندید موقع رفتن اومد جلو خداحافظى کنه پاشدم باهاش دست دادم و گفتم خوشحال شدم دیدمت. نمیدونم چطور شد که تا پایین پله هاى کافه رفتم که به خیابون میرسید دوباره خداحافظى کردیم و من نمیدونم در جواب چى گفتم خودت رو اینطورى اذیت میکنى گفت بالاخره تو نگاهت رئاله دیگه. منظورش به زندگى بود.اومدیم دوباره دست بدیم که بهو گلاله رو دیدم هزار سالى هست ندیدمش و ربطشو نفهمیدم . دستمو رها نکرد. برد پشتمون و در حال حرف زدن با گلاله دستم رو گرفته بود. کى بدش میاد از اینکه یه آدم خوب دستشو بگیره؟ هیشکى گمونم. کافه دو سه تا میز بیشتر نداشت اما دم درش صف بود حس میکردم سمت ایرانشهریم اما توى واقعیت ایرانشهر کافه هاش اونطورى نیست. به هرحال. اینجاهاش رو یادم نیست. یادمه سوار یه تاکسى شدیم با علیرضا، اونم سوار شد. علیرضا وسط نشسته بود. توى راه حرف زدیم و یه دختره بهش زنگ زد راجع به حقوقش . میگفت دو تومنه حقوقم و توى معلمى زنگ انشا فقط دارم امسال و یه تومنشو اونجا بهم میدن.اون یکى شغلشو هممون میدونستیم ،ادارات و اینا. شروع کرد حرف زدن و خندیدن. آدم طنازى بود کلاً. با علیرضا میگفتن و میخندیدن. ولى من حالم خوب نبود از یه جایى به بعد. سر جایى که باید پیاده نشد و اومد جلوتر پیاده شد. گفت میدونید که به خاطر شما و حرف زدن با شما ده دقیقه با مقصدم فاصله انداختم. اومد پیاده شه. من اومدم خداحافظى کنم که نمیدونم چرا نگاهم اشک توش بود. شاید نمیخواستم بره. احتمالاً . منو نگاه کرد. پیاده شد. یهو دیدم علیرضا میگه وسایلت رو بردار پیاده شو ما رو میرسونه. ماشین داشت انگار. پیاده شدم. دقیق یادم نیست حرف میزدیم. نگاهش موند توى ذهنم. شاد بود. از اون روزا بود که مهربون و شاده. نگاه عجیبى داشت. پخته تر شده بود. پالتوش هم تنش بود. عاشق پالتوش بود. مواظب همه وسایلش بود الا اونایى که من هدیه میدادم. علیرضا باهام مهربون بود. همیشه وقتى میبینه داره ازم خون میره میاد بغلم میکنه. هیچوقت ندیدم دعوا کنه منو. به زور از خواب بیدار شدم. به زور چشمامو باز کردم. به زور پشتم رو از تخت جدا کردم.و اولین پرتقال روزم رو خوردم. توصیه علیرضاست. پرتقال در اول صبح.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خنده بازار فروش مودم تري جي ..BTS.. مرجع آموزش‌های تخصصی و کاربردی فایلهای 2015 Tracy آکوستیک دیوار مشترک گروه فنی و مهندسی وی سنتر ...